هلیا و هلنا هلیا و هلنا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

شیرین عسل های مامان و بابا

عکسهای 15 تا 18 ماهگی

    هلنا جون کنار سفره هفت سین   اینم هلنا و هلیا جون تو بغل بابا پویا هلیا و هلنا کنار سفره هفت سین هلیا هلنا توی استخر توپ ( سرزمین عجایب پروما) اینجا سوار هواپیما شدن .هلیا خیلی دوس داشت ولی هلنا یه خورده ترسیده بودا... بقیه عکسها در ادامه مطالب ... هلیا توی حیاط خونه بابایی اینا هم عکسهای آتلیه روز پدر خونه بابایی                                   تولد کفشدوزکی ...
20 مرداد 1391

هلیا و هلنا تا 18 ماهگی

سلام سلام صدتا سلام به همه خاله ها و نی نی هاشون . واقعا خیلی خیلی از غیبت طولانیم شرمنده ام . تو این مدت خیلی گرفتار بودم ضمن اینکه اینترنتمون 2 ماهی مشکل داشت و قطع بود دلم واسه همتون تنگ شده بود . توی این مدت هلنا و هلیا خیلی کارای زیادی یاد گرفتن و البته شیطنتهاشون خیلی زیاد شده بعضی وقتا واقعا خسته می شم ولی تا یه لبخند بهم می زنن یا می گن مامان تمام خستگیم از تنم بیرون می ره . هلنا خیلی شیطون شده یه کار جالبی که یاد گرفته اینه که هر کاری می کنه تقصیر هلیای از همه جا بی خبر میندازه تا بهش می گیم کی این کار زشتو کرد اشاره می کنه به سمت هلیا و با اون دهن کوچولوش می گه هلیا الهی قربونتون بشم کلماتی که توی این مدت یاد گرفتن :هلنا : بابا - م...
16 مرداد 1391

اولین پست سال 91

سلام سلام خاله های عزیز و کوچمولوهاشون . سال نوتون مبارک ایشالا سالی پربرکت همراه با سلامتی واسه همتون باشه . می دونم خیلی دیر کردم طبق معمول آخه امسال عید خیلی خوبی نداشتیم اولین روز عید همونطور که واستون گفتم با سرماخوردگی من و نی نی ها شروع شد واسه همین بجز خونه مامانی ها و خاله ها نتونستیم جایی بریم  روز دوم عید دایی جونی و خانم دایی از مشهد اومدن روز سوم عید هم که باباجونی شیفت نوروزیش بود و ما توخونه تنها بودیم که دایی جون زنگ زد و گفت حاضر شین بیام دنبالتون بریم پارک ما هم حاضر شدیم و برای اولین بار عسلامو بردیم پارک چقدر ذوق کرده بودین البته اولش یه خورده می ترسیدین ولی هلنا جون خیلی قشنگ از سرسره سر می خوردی و می اومدی پایین ه...
22 فروردين 1391

آخرین پست سال 90

                      سلام خاله های عزیز . با عرض شرمندگی  خیلی وقته که بهتون سر نزدم توی این تقریبا یک ماه خیلی سرم شلوغ بود و اتفاقات زیادی افتاد اول زا همه اینکه پرستار بچه ها رو بدلیل مشکلاتی که داشت بیرون کردم و مجبور شدم جیگرامو ببرم مهدکودک . رفتم مهد یکی از دوستای خاله سمیرا و بعد از دیدن محیط اونجا روز شنبه ١٣ اسفند عسلای مامان برای اولین بار قدم به مهد گذاشتن اولش خیلی گریه کردن آخه غریبی می کردن من موندم پیششون و صبحونشون رو دادم و بعد از تقریبا ٤٠ دقیقه کهدیدم یکم آرومتر شدن اومدم بیرون اصلا دلم نمی اومد ولی خوب چیکار...
21 فروردين 1391
1