هلیا و هلنا هلیا و هلنا ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

شیرین عسل های مامان و بابا

آخرین پست سال 90

1391/1/21 23:55
نویسنده : مامان سمیه
954 بازدید
اشتراک گذاری

                     

سلام خاله های عزیز . با عرض شرمندگی  خیلی وقته که بهتون سر نزدم توی این تقریبا یک ماه خیلی سرم شلوغ بود و اتفاقات زیادی افتاد اول زا همه اینکه پرستار بچه ها رو بدلیل مشکلاتی که داشت بیرون کردم و مجبور شدم جیگرامو ببرم مهدکودک . رفتم مهد یکی از دوستای خاله سمیرا و بعد از دیدن محیط اونجا روز شنبه ١٣ اسفند عسلای مامان برای اولین بار قدم به مهد گذاشتن اولش خیلی گریه کردن آخه غریبی می کردن من موندم پیششون و صبحونشون رو دادم و بعد از تقریبا ٤٠ دقیقه کهدیدم یکم آرومتر شدن اومدم بیرون اصلا دلم نمی اومد ولی خوب چیکار میشه کرد مجبور بودم روز اول مامانی هم براشون غذا درست کرده بود و برده بود وقتی رفته بود تو دیده بود هلیا داره گریه می کنه الهی مامان فدات شه خیلی غریبی کردی ولی تا مامانی رو دیده بودی رفتی و روپاش لالا کردی . ظهر که با بابایی رفتیم دنبالشون تا مارو دیدن کلی ذوق زده شدن . الهی فداتون بشم . بعد از اینکه یه هفته از مهد رفتنتون گذشت هلیا جونم مریض شدی و تب کردی ظهر شنبه من و بابایی بردیمت پیش خانم دکتر و تو واسه خانم دکتر یه چشمک خوشگل زدی سرماخوردگیت باعث شد تا سه روز مهمون خونه مامانی باشی و از خواهرت دور و به مهد نری . روزی که حالت بهتر شد توی مهد واستون جشن نوروز گرفته بودن  . من هم دوربین رو دادم به زهرا جون تا چند تا عکس ار هفت سین خوشگلی که چیده بودن برم بگیره دو تا زا عکسا خیلی خوشگل شده بودن که واستون می زارم . هلنا هم یه کم سرماخورده شد که با خوردن داروهای هلیا خدارو شکر تب نکرد روز پنجشنبه من هم مریض شدم . خیلی ناراحت شدم آخه هنوز هیچ کاری واسه عید نکرده بودم و همش دعا می کردم تا روز عید حالم خوب بشه که نشد دو روز مونده به عید هم بابایی مریض شد دیگه حسابی اعصابم خورد شد آخه سال نویی هممون مریض بودیم خیلی حال گیری بود . شب قبل از عید خاله سمانه و نیکا جون اومدن خونه مامانی تا بعد از سال تحویل برن شمال . نیکا تا دوقلوها رو دید کلی ذوق زده شد . اونا هم همینطور الهی خاله فدات بشه که تواینقدر نازی . حیف که زود می خواین برین ولی خوب باز بر می گردین و چندروز می مونین . سال ٩٠ هرچند سال خوبی بود و جیگرای مامان روز به روز شیرین تر و بانمک تر می شدن اما این آخر سالی بدشانسی دست از سر ما برنداشت بااینکه هنوز حال ما خوب نشده بود یه بدشانسی دیگه هم به ما روآورد شب قبل از سال تحویل که بابایی می خواست ببردتون حموم آبگرمکن خراب شد و جیگرای مامان نتونستن برن حموم دیگه داغ کرده بودم آخه بدشانسی از این بدتر من هم صبح روز سال نو قبل از تحویل سال رفتم خونه مامانی و یه دوش گرفتم ولی تا اومدم خونه و یه خورده دیر شد و متاسفانه لحظه سال تحویل در حال لباس پوشوندن به هلیا بودم . اشکالی نداره از این همه بدشانسی که بگذریم امیدوارم همتون سال خوب و پربرکتی داشته باشین و سایتون همیشه روی سر جوجه هاتون باشه . خوب فکر کنم جوجه های منم بیدار شدن عکسارو بعدا براتون می ذارم. فعلا بای بای بایبای بایبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)