هلیا و هلنا هلیا و هلنا ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

شیرین عسل های مامان و بابا

اولین پست سال 91

1391/1/22 0:27
نویسنده : مامان سمیه
783 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام خاله های عزیز و کوچمولوهاشون . سال نوتون مبارک ایشالا سالی پربرکت همراه با سلامتی واسه همتون باشه . می دونم خیلی دیر کردم طبق معمول آخه امسال عید خیلی خوبی نداشتیم اولین روز عید همونطور که واستون گفتم با سرماخوردگی من و نی نی ها شروع شد واسه همین بجز خونه مامانی ها و خاله ها نتونستیم جایی بریم  روز دوم عید دایی جونی و خانم دایی از مشهد اومدن روز سوم عید هم که باباجونی شیفت نوروزیش بود و ما توخونه تنها بودیم که دایی جون زنگ زد و گفت حاضر شین بیام دنبالتون بریم پارک ما هم حاضر شدیم و برای اولین بار عسلامو بردیم پارک چقدر ذوق کرده بودین البته اولش یه خورده می ترسیدین ولی هلنا جون خیلی قشنگ از سرسره سر می خوردی و می اومدی پایین هلیا جونم توهم بعد از کمی راه رفتن و کنجکاوی توی پارک سوار سرسره شدی و خوشت اومد یه نیم ساعتی بازی کردیم و حسابی خسته شدین بعد با دایی رفتیم خونه مامانی و ناهار هم اونجا بودیم تا باباپویا اومد و رفتیم خونه . از روز 5 فروردین هم که رفتیم سرکار و دوباره مجبور شدم قند عسلا رو ببرم مهد اولش یه کم گریه کردین ولی بعد از خوردن صبحونه خوش اخلاق شدین و بعدش هم من تنهاتون گذاشتم . خداروشکر مهدتون رو خیلی دوس دارین مخصوصا اون تاب توی حیاط رو وقتی سوارش می شین دلتون نمی خواد دیگه بیاین پایین الهی قربونتون بشم روز چهارشنبه تصمیم گرفتیم بریم شهر بابایی پیش عمه جون و دخترعمه های مامان که واسه دیدن شما هلاکن من هم خیلی دلم تنگ شده بود وقتی رفتیم تو راه خواب بودین و اصلا اذیت نکردین .اونجا هم بچه های خوبی بودین ول متاسفانه روز دوم من حالم اصلا خوب نبود و هیچی از این مسافرت کوچولوی دو روزه نفهمیدم روز جمعه صبح می خواستیم راه بیفتیم که خاله سمانه زنگ زد و گفت داریم از تهران میایم اونجا ماهم کلی خوشحال شدیم و منتظر شدیم تا اونا برسن و با هم برگردیم . ساعت 6 راه افتادیم و چشمتون روز بد نبینه یه نیم ساغتی بود راه افتاده بودیم که هلیا جونم که خوابیده بود دیدم یهویی گریه کرد و گلاب به روتون هرچی خورده بود بالا اورد خیلی نگران شدم سریع از تو صندلیش بیرون اوردیم و لباساشو عوض کردیم ولی سه بار بچم همینجوری شد جاده هم شلوغ بود و نمی شد تندتر بریم وقتی رسیدیم هلنا رو گذاشتیم خونه مامانی و رفتیم بیمارستان به جیگرم یه آمپول زدن و گفتن اگه تب کرد دوباره بیارینش ماهم رفتیم خونه و ساعت 2 نصفه شب صدای گریش اومد رفتم بغلش کردم دیدم بچم داره تو تب می سوزه و می لرزه داشتم دیونه می شدم اصلا طاقت گریه هاشو نداشتم خودمم گریم گرفته بود سریع زنگ زدیم به مامانی تا بیان پیش هلنا و دوباره هلیا رو بردیم بیمارستان عسلم دوباره یه آمپول دیگه خورد و با کلی  دارو برگشتیم خونه . خلاصه تا روز 15 فروردین درگیر مریضب هلیا بودیم و سیزده بدر هم نتونستیم جایی بریم . این هم از عید سال 91 ما . ایشالا خدا واسه هیچکی مریضی نیاره و همه مریض ها رو شفا بده . خوب دیگه سرتون رو به درد اوردم دیگه خداحافظی می کنم بای . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)