هلیا و هلنا 6
سلام عزیزای من خیلی وقته نیومدم بهتون سر بزنم آخه درگیر امتحانات بودم بعد از اون هم 2 روز رفتیم مشهد که مثلا استراحت کنیم آخه بدون جیگرام رفتیم . وقتی راه افتادیم هنوز نیم ساعت نگذشته بود دلم واسشون تنگ شد و زدم زیر گریه پویا جون هم ناراحت شد و می خواست برگرده منم قول دادم دیگه گریه نکنم . الهی فداتون بشم دیگه هیچ وقت بدون شما نمی رم مسافرت وقتی برگشتیم مامانی گفت خیلی بی تابی کردین وقتی از در اومدم هلنا باهام قهر بود اولش بغلم نیومد ولی وقتی اسباب بازی که براش خریده بودم رو دید اومد بغلم و تا یک ساعت با اون مشغول بود هلیا هم که از خواب بیدار شد تا منو دید گریه کرد و نیومد بغلم الهی مامان فداتون شه . وقتی رفتیم خونه ساعت 9 شب خوابیدن و تا 6 صبح بیدار نشدن انگار خیالشون راحت شده بود که مامانشون پیششونه . اصلا فکر نمی کردم انقدر دلشون واسمون تنگ بشه صبح که از خواب پاشدن دوتایی به من و باباپویا نگاه می کردن و می خندیدن قربون اون خندیدنتون بشم که انقدر از دیدن ما ذوق کرده بودین بهتون قول می دم دیگه تنهاتون نذارم عسلای من .راستی قبل از اینکه بریم مشهد واکسن یکسالگیتون رو زدیم خدارو شکر تب نکردین فقط همون موقع یه کوچولو گریه کردین .قد هلیا: 77 وزن: 10 کیلو . قد هلنا : 79 وزن: 10 کیلو
راستی هلنا در 380 روزگیش سومین مرواریدش هم دراومد .
عزیز مامان یاد گرفته باباشو صدا می کنه وقتی می گه بابا , انگار دنیارو بهمون دادن کلی ذوق می کنیم مخصوصا باباجون .هلیا هم یه چیزایی می گه ولی انگار هنوز معنیشونو نمی فهمه فکر کنم دیرتر از هلنا به حرف بیاد . خوب دیگه هلیا بیدار شده و دیگه نمی ذاره بیشتر از این بنویسم فعلا بای